به اسمان مینگرم به این ابی بیکران که خانه ستارگان بیدار است به اسمان مینگرم
شاید ستاره ای راز خوشبختی ام را بنمایاند وراه روشنی فردایم را نشان دهد هر
شب ستاره ای کوچک از دیدگانم برزمین می چکداما میدانم که چرا درختی بر نمیرسد
درختی که شاخ وبرگش از روشنی باشد وشب تیره ام را چراغانی کند در کوچه های
شب سرگردانم وگاهی از خود می پرسم که صبح از کدام سمت میرسد سپس
با خود میگویم خواب را از دیدگانم برانی ودر انتظار صبح دیو بر مشرق بدوزی تا
پسر صبح خرامان از راه برسد وتورا از گلهایی از نور هدیه اورد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|